ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را محو کن هست و عدم را ، بردران این لاف را
آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب برکند از بیخ ، هستی چو کوه قاف را
در دماغ آخر ببافد خمر صافی تا دماغ در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را
آن میی کز ظلم و جور و کافریهای خوشش شرم آید عدل و داد و دین با انصاف را
عقل و تدبیر و صفات توست چوت استارگان زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را
جام جان پر کن از آن می ، بنگر اندر لطف او تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را
تن چو کفشی ، جان حیوانی درو چون کفشگر رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را
روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را
سیف حق گشته است شمس الدین ما در دست حق آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را
اسب حاجت های مشتاقان بدو اندر رساد ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را
شهر تبریز است آنک از شوق او مستی بود گر خبر گردد ز سر سر او، اسلاف را
:: موضوعات مرتبط:
ساقی نامه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 830
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8